عشق
نویسنده: (شنبه 87/7/27 ساعت 12:4 صبح)
گفتم اخر عشق را معنی کنم بلکه جای خویش را پیدا کنم امدم دیدم که جای لاف نیست عشق غیر از عین و شین و قاف نیست امدم گفتم به اواز جلی عین یعنی عدل مولایم علی شور یعنی شور الله صمد قاف یعنی قل هو الله احد
در سوگ علی
نویسنده: (سه شنبه 87/7/2 ساعت 3:34 صبح)
1بغل ارزو
نویسنده: (جمعه 87/6/29 ساعت 1:58 صبح)
آرزو می کنم به اندازه کا?ی شادی داشته باشی تا خوش باشی ، به اندازه کا?ی بکوشی تا قوی باشی ،به اندازه کا?ی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی .و به اندازه کا?ی امید داشته باشی تا خوشحال بمونی .
یا علی مدد
پاییز
نویسنده: (جمعه 87/6/29 ساعت 1:54 صبح)
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد زیبا ترین قلب شهر را دارد جمعیت زیادی گرد او امدند و همه تصدیق کردند.قلب او سالم و زیبا بود و هیچ خدشه ای بر ان وارد نشده بود.ناگهان پیرمردی از میان جمعییت گفت :اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
قلب او با قدرت میتپید اما پر از زخم بود.قسمتهایی از قلبش برداشته شده بود و تکه هایی دیگر جاش گذاشته شده بود.بعضی تکه ها به درستی پر نشده بود و شیارههای عمیقی ایجاد شده بود.
مردم متعجب نگاه میکردند.مرد جوان گفت :حتما شوخی میکنی .قلب تو جز مشتی زخم و بریدگی و شیار نیست.
پیرمرد گفت:به ظاهر درست است.اما هر یک از این زخمها نشانه انسانیست که من عشقم را به ان بخشیدم.گاهی انها نیز از قلب خود به من بخشیدن که جایگزین کردم و گاه چیزی به من نبخشیدن که اینها همین شیارهها هستن.
حالا فهمیدی قلب کی زیبا تر است؟
مرد جوان ساکت بود .اشک از چشمانش جاری شد. به سمت پیرمرد امد و تکه ای از قلب خود را به پیرمرد داد .پیرمرد گرفت و در قلب خود جای داد.سپس تکه ای از قلب خود را جای قلب زخمی مرد جوان گذاشت.
حالا دیگر قلب مرد جوان سالم نبود اما از همیشه زیبا تر بود
عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.
یکی بود یکی نبود ...
نی نی من دلش میخواست بزرگ شه.از مامانش شنیده بود بارون که بیاد گیاهها بزرگ میشن و قد میکشن...
کلی دعا کرد که بارون بباره.
بلاخره بارون اومد بدو بدو رفت تو حیاط زیر بارون.سرشو گرفت بالا و قطره های بارون که رو سرش میخورد و میشمرد.با خودش گفت اینقد وامیستم تا قد بکشم ...
حالا دیگه بزرگ بارون قطع شده بود.نی نی خشکش زد سرشو انداخت پایین و به اب حوض نگاه کرد .بزرگ شده بود.کلی قد کشیده بود و 1 عالمه علامت سوال روم کله ش سبز شده بود.سعی کرد برشون داره.اما بعضی شون خیلی سمج بودن و کنده نمی شدن.بعضیشونم مثه علف هرز بودن.
زمان گذشت .... به خودش که اومد دید همه رو قطع کرده. حالا دیگه کاری برای انجام دادن نداره.
زندگیش تهی شده از علامت سوال.....
ترس
نویسنده: (سه شنبه 87/5/22 ساعت 3:42 صبح)
برو ای نازنین من...
من از تو می هراسم.از تو می گریزم.
دیگر صدای تو معنی رویاهای من نیست.
من از نور و شبنم می هراسم....
دوست دارم دنیایی از برزخ سکوت و فکر را ...از ته زندگی زمینی....
آیا کسی ایستگاه اخر را به من نشان خواهد داد؟؟؟
همراه
نویسنده: (جمعه 87/5/18 ساعت 2:53 صبح)
روبه رویی از نگاه ...
نگاههایی خاموش ...
چادری از شبنم همراه من می اید.
شب غریب
نویسنده: (جمعه 87/5/18 ساعت 2:49 صبح)
شب غریب بود اما اشنا ...
انگار سالها ست بازیها دارد با من ...
رقص نور ...
نشانه ای برای دنبال کردن و رفتن.
اندکی صبر...
کوله بارم کو ؟؟؟
لیست کل یادداشت های این وبلاگ